Revenge in your name<4
انتقام به نام تو قسمت^4^
ویو لینو؛
تمام این مدت از پشتش راه میرفتم ولی اون حتی از درد متوجه من نشده بود با حرفاش خندم گرفته بود خواستم کمکش کنم راه بره که یهو از هوش رفت زود از کمرش گرفته و مانع افتادنش شدم به حالت چهرش نگاه کردم به خاطر خون زیادی که رفته بود مثل گج شده بود نگران از حالش براید استایل بغلش گرفتم و زود هارین رو به اتاقم رسوندم رو تخت درازش کردم که یهو چشماشو نیمه باز کرد..
لینو:هارین؟حالت خوبه؟تحمل کن الان حالتو درست میکنم!
خواستم بلند شم که با دست لرزون و یخ زده اش دستمو گرفت و مانع کارم شد..
خواستم چیزی بگم که دستاشو دور گردنم حلقه زد و منو به بغلش فشرد!
بغلم..کرده بود؟اون؟...برای اولین بار بغلم کرده بود؟
تا خواستم دوباره کاری کنم که دم گوشم آرام و بی جان زمزمه کرد
هارین:ببخشید...که..ن...مر..دم!
با این حرفش حس خیلی بدی بهم دست داد!
لینو:هارین...
دستاش بی جون از گردنم افتاد رو تخت زود بلند شدم و نبضشو چک کردم خیلی ضعیف میزد باید کاری میکردم...
بلند شدم و به طرف گوشیم رفته و بدون توجه به ساعت به دکتر زنگ زدم...
"دو ساعت بعد"
ویو هارین؛
چشامو آروم از پلک ها فاصله دادم ولی هنوز هم نمیتونستم اطرافمو واضع ببینم پس چشامو بستم و از قدرت شنواییم استفاده کردم..
لینو:آقای دکتر حالش خوب میشه؟
دکتر:آره خوب میشه فقط آقای مینهو به دلیل خون خیلی زیادی که ازش رفته باید چند روزی مدام است..
لینو:متوجه شدم،ممنونم..
با باز و بسته شدن در متوجه رفتن دکتر رو شدم..
تازه فهمیدم که لینو دوباره منو نجات داده...
چشامو دوباره آروم باز کردم اینبار تار نمیدیدم.
لینو از پنجره به بیرون خیره شده بود به زور رو تخت نشسته و به بازوم نگاه کردم باندپیچی شده بود!
دستمو بلند کرده و بهش دستی زدم که ناخدآگاه ناله ای از درد کردم که با برگشته شدن لینو به سمتم مواجه شدم!
زود به طرفم امد رو تخت نشست و به چشمام خیره شد
لینو:هارین به هوش امدی؟حا..
لینو به فکر اینکه نکنه هارین فک کنه زیادی نگرانشه حرفشو ادامه نداد و حالت چهرشو دوباره سرد و جدی کرد..
هارین:حالم خوبه نگرانم نشو!
لینو:نگرانت نیستم!
خواست از رو تخت بلند شه که هارین دوباره ناله کرد..
که ثانیه ای نگذشت با نگرانی رو تخت نشست و به چشمای خوشگل هارین زل زد!
لینو:چیشد؟حالت خوبه؟جایت درد میکنه؟؟
هارین لبخند بی جونی زد و گفت:مگه نگفتی نگرانم نیستی؟
که لینو دوباره جدی شد و گفت:نیستم!
هارین:ببخشید!
لینو:به خاطر کدوم کارت؟بد حرف زدنت؟یا زخمی شدنت؟
هارین:زخمی شدنم...
لینو پوزخندی زد و گفت:درسته،ولی چرا؟
هارین:چون حالا که نگاه میکنم بیشتر به خاطر زخمی شدنم عصبی هستی تا اون حرفا..
لینو:هنوز هزیون میگی؟
هارین خندید و گفت:نکنه کمی پیش هزیون گفتم؟
لینو اینبار حالت چهرشو طور خاصی کرد و گفت:یه چیزی گفتی که اصلا فراموشش نمیکنم..
ویو لینو؛
تمام این مدت از پشتش راه میرفتم ولی اون حتی از درد متوجه من نشده بود با حرفاش خندم گرفته بود خواستم کمکش کنم راه بره که یهو از هوش رفت زود از کمرش گرفته و مانع افتادنش شدم به حالت چهرش نگاه کردم به خاطر خون زیادی که رفته بود مثل گج شده بود نگران از حالش براید استایل بغلش گرفتم و زود هارین رو به اتاقم رسوندم رو تخت درازش کردم که یهو چشماشو نیمه باز کرد..
لینو:هارین؟حالت خوبه؟تحمل کن الان حالتو درست میکنم!
خواستم بلند شم که با دست لرزون و یخ زده اش دستمو گرفت و مانع کارم شد..
خواستم چیزی بگم که دستاشو دور گردنم حلقه زد و منو به بغلش فشرد!
بغلم..کرده بود؟اون؟...برای اولین بار بغلم کرده بود؟
تا خواستم دوباره کاری کنم که دم گوشم آرام و بی جان زمزمه کرد
هارین:ببخشید...که..ن...مر..دم!
با این حرفش حس خیلی بدی بهم دست داد!
لینو:هارین...
دستاش بی جون از گردنم افتاد رو تخت زود بلند شدم و نبضشو چک کردم خیلی ضعیف میزد باید کاری میکردم...
بلند شدم و به طرف گوشیم رفته و بدون توجه به ساعت به دکتر زنگ زدم...
"دو ساعت بعد"
ویو هارین؛
چشامو آروم از پلک ها فاصله دادم ولی هنوز هم نمیتونستم اطرافمو واضع ببینم پس چشامو بستم و از قدرت شنواییم استفاده کردم..
لینو:آقای دکتر حالش خوب میشه؟
دکتر:آره خوب میشه فقط آقای مینهو به دلیل خون خیلی زیادی که ازش رفته باید چند روزی مدام است..
لینو:متوجه شدم،ممنونم..
با باز و بسته شدن در متوجه رفتن دکتر رو شدم..
تازه فهمیدم که لینو دوباره منو نجات داده...
چشامو دوباره آروم باز کردم اینبار تار نمیدیدم.
لینو از پنجره به بیرون خیره شده بود به زور رو تخت نشسته و به بازوم نگاه کردم باندپیچی شده بود!
دستمو بلند کرده و بهش دستی زدم که ناخدآگاه ناله ای از درد کردم که با برگشته شدن لینو به سمتم مواجه شدم!
زود به طرفم امد رو تخت نشست و به چشمام خیره شد
لینو:هارین به هوش امدی؟حا..
لینو به فکر اینکه نکنه هارین فک کنه زیادی نگرانشه حرفشو ادامه نداد و حالت چهرشو دوباره سرد و جدی کرد..
هارین:حالم خوبه نگرانم نشو!
لینو:نگرانت نیستم!
خواست از رو تخت بلند شه که هارین دوباره ناله کرد..
که ثانیه ای نگذشت با نگرانی رو تخت نشست و به چشمای خوشگل هارین زل زد!
لینو:چیشد؟حالت خوبه؟جایت درد میکنه؟؟
هارین لبخند بی جونی زد و گفت:مگه نگفتی نگرانم نیستی؟
که لینو دوباره جدی شد و گفت:نیستم!
هارین:ببخشید!
لینو:به خاطر کدوم کارت؟بد حرف زدنت؟یا زخمی شدنت؟
هارین:زخمی شدنم...
لینو پوزخندی زد و گفت:درسته،ولی چرا؟
هارین:چون حالا که نگاه میکنم بیشتر به خاطر زخمی شدنم عصبی هستی تا اون حرفا..
لینو:هنوز هزیون میگی؟
هارین خندید و گفت:نکنه کمی پیش هزیون گفتم؟
لینو اینبار حالت چهرشو طور خاصی کرد و گفت:یه چیزی گفتی که اصلا فراموشش نمیکنم..
۳.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.